ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یکی نامرد نصرانی
زنی
را نزد عیسی برد،
و
در محضر شهادت داد
که
این زن پاکدامن نیست!
... زن از شرم گنه
چون
آهوی زخمی، هراسان بود
و
مروارید اشکش
از
خجالت روی مژگان بود،
مسیحا
از تأثّر،
همچو
گردابی به خود پیچید،
و
توآم با سکوتی سوی یاران دید،
ز
چشم همرهانش
ناگهان
برق غضب جوشید،
یکی
آهسته،
امّا
با ادب پرسید:
که
ای روح مقدّس
از
چه خاموشی؟
چرا
از جرم این پتیاره
این
سان دیده میپوشی؟
سزای
این چنین جرمی
مگر
بر تو مبرهن نیست؟
ولی
فرزند مریم،
همچنان
با شاخۀ خشکی که بر کف داشت،
نقشی
بر زمین میزد،
و
با پای تفکر
گام
در راه یقین میزد،
که
ناگه،
اعتراض
دیگری، زان جمع، بالا شد.
که
ای عیسی!
چه
میخواهی؟
گناه
او نمایان است،
سزایش
سنگباران است،
چراغ
عفت مریم،
درون
سینۀ این دیو، روشن نیست،
و
این بدکاره را راهی،
به
جز در زیر سنگ شرع، مردن نیست.
مسیحا
از پی اندیشهای کوته،
سکوت
تلخ را بشکست،
و
چون روشن چراغی،
در
میان دوستان بنشست،
و
گفت: آری،
سزایش
سنگباران است،
ولیکن
سنگ اوّل را،
به
سوی این زن آلوده در عصیان
کسی
باید بیندازد،
که
خود عاری ز عصیان است
و
دامانش،
رها
از چنگ شیطان است!
و
میپرسم:
که
مردی با چنین اوصاف،
اندر
جمع یاران است؟
مسیحا
حرف خود را گفت،
و
سر را در گریبان کرد،
و
همراهان خود را،
زان
قضاوتها پشیمان کرد!
که
را جرأت،
که
نزد پاک جانان
جان
خود را
پاک
از لوث خطا بیند؟
که
را زهره،
که
خود را پاک،
نزد
انبیا بیند؟
پس
از لختی،
کز
آن بیحرمتی
یاران
خجل گشتند،
و
از محضر برون رفتند ؛
مسیحا
ماند و آن زن ماند
و
عیسی با زبان نرم،
آن
محجوبه را فهماند،
و
با اندرزهای پاک،
بذر
عفت و نیکی،
به
دشت خاطرش افشاند،
... و آن زن،
با
هوای تازهای،
بیرون
ز محضر شد،
و
تصویر نویی،
از
شرع،
در
ذهنش مصوّر شد،
که
از خون بنی آدم،
چراغ
شرع، روشن نیست ؛
و
راه شرع،
تنها
راه، کشتن نیست!
تو
را،
ای
ادّعاپرداز احکام مسلمانی،
نمیگویم
مسیحا شو،
که
ایمان پیمبر،
در
دل و جان تو و من نیست،
ولی
سر در گریبان کن،
و
از خود نیز پرسان کن،
که
اعمال تو آیا،
گاهگاهی،
بدتر
از کردار آن زن نیست؟
و
از داغ هزاران جرم پنهانی
بگو
ای مرد،
ترا
آلودهدامن نیست؟!
سرودهٔ استاد رازق فانی
شاعر
پرآوازۀ افغانستانی